به رامین شهروند

وطن کجاست که آواز آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟

هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!



معشوق در ذره ذره ی جان توست
که باور داشته ای،
و رستاخیز
در چشم انداز همیشه ی تو
به کار است.
در زیج جستجو
ایستاده ی ابدی باش
تا سفر بی انجام ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت بار نمی مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده ی حیرت می گشود.



زیستن
و ولایت والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلاد تو جز خاطره ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبور قطار عقیم استران تو
از فاصله ی کویری میلاد و مرگت؟

معجزه کن معجزه کن
که معجزه
تنها
دست کار توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گستره
گرگانند
مشتاق بردریدن بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند. ــ
و دادگری
معجزه ی نهایی ست.

و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابر این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابر بینی نگیریم:
این پرآزار
گند جهان نیست
تعفن بی داد است.



و حضور گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره ی جهان
(این آیینه یی که از بود خود آگاه نیست
مگر آن دم که در او درنگرند) ــ

تو
یا من،
آدمی یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست کار عظیم نگاه خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند.



یکی
از دریچه ی ممنوع خانه
بر آن تل خشک خاک نظر کن:
آه، اگر امید می داشتی
آن خشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می خوانْد.



نه
نومیدْمردم را
معادی مقدر نیست.
چاووشی امیدانگیز توست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند.

۲۳ تیر ۱۳۵۹

© www.shamlou.org سایت رسمی احمد شاملو